آروینآروین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

عشق من اولین فرزندم

روزی فهمیدم اومدی تو شکم مامان

1390/4/27 23:39
نویسنده : سمیه
203 بازدید
اشتراک گذاری

نانازه مامان سلام

عزیز مامان بعد از اینکه بابایی دلمو شکونده بود حرفی از اومدنت نمیزدم چند روزی بود که زیر دلم درد میکرد و من این رو یه حالت عادی تلقی میکردم تا اینکه با دوستم راحیل که تو نی نی سایت باهاش آشنا شده بودم مشورت کردم که برم یه بی بی چک بگیرم به نظرم خیلی مسخره می اومد ولی بخاطره حرف خاله راحیل قبول کردم که اینکار رو انجام بدم بخاطره همین ٥ شنبه ٢٣ تیر ماه رفتم داروخونه و دو تا بی بی چک گرفتم تا رسیدم خونه سریع چک  کردم و دیدم خبری نست رفتم خوابیدم مطمئن بودم تو حالا حالاها نمیای .

جمعه صبح از خواب که بیدار شدم یادم افتاد که یکی دیگه از بی بی چکا رو دارم از سر کنجکاوی رفتم سراغش  و امتحانش کردم دیدم رنگش قرمز شد و این یعنی اینکه تو اومدی تو شکم مامان. اصلا باورم نمیشد کپ کرده بودم زبونم بند اومده بود نمیتونستم به بابایی حرفی بزنم هر ٥ دقیقه یه بار میرفتم بی بی چک رو نگاه میکردم که شاید دارم اشتباه میبینم ولی رفته رفته رنگش قرمزتر میشد و من نگرانتر.کسی نبود باهاش حرف بزنم تنها کسی که به فکرم رسید خاله راحیلی بود سریع بهش زنگ زدم تا فهمیدچه اتفاقی افتاده کلی برام خوشحال شد و همش تبریک میگفت از طرفی هم مهمون داشت و نمیتونست واضح حرف بزنه و فقط یکریز اس ام اس تبریک برام میفرستاد و خوشحالی میکرد.قرار شد شنبه برم آزمایش خون بدم تا ببینم چه خبره ولی تا خود صبح شنبه خواب به چشمم نیومد .

بالاخره شنبه از راه رسید و منی که روزای تعطیلی همش خواب بودم و بابایی صبحونه آماده میکرد اون روز سحرخیز شدم و صبحونه آماده کردم تا بابایی زودی بره سره کار. منم برم آزمایشگاه

ساعت ١٠ رسیدم آزمایشگاه و سریع نوبت گرفتم و خون ازم کشیدن گفتن برو ساعت ٢ بیا برا جواب.منم دست از پا درازتر برگشتم خونه و به  خاطره اینکه به خودم امید بدم همه چیز خوبه سریع فرشا رو جمع کردم بردم بالا پشت بام  که بشورمشون.

بالاخره ساعت ٢ شد و من سریع لباس پوشیدم رفتم جواب رو بگیرم .تا قبض رو به خانمه دادم گفت به نظرت جواب باید منفی باشه یا مثبت گفتم صدرصد منفیه ولی خانمه برگشت گفت شیرینی یادت نره شما مامان شدی گفتم خانم شما اشتباه متوجه شدین من باردار نیستم و جواب رو بردم بالا به ١٠ نفر نشون دادم همه گفتن مامان شدی .

باورم نمیشد که تویه شیطون بی خبر اومده باشی و بزرگترین شوک زندگی رو به من وارد کنی مونده بودم تو اون لحظه چیکار کنم اشک تو چشام جمع شده بود زنگ زدم به راحیلی و گفتم که جواب مثبته و اونم چقدر خوشحال شد ولی من گریه میکردم و به این فکر میکردم چطوری باید به بابایی بگم که تواومدی

بالاخره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و یه جا قرار بذارم ببینمش و همین کار رو کردم جواب آزمایش دستم بود تا بابایی ازم پرسید این چیه برگه رو پرت کردم روش و گفتم سند بابا شدنته اولش باورش نشد ولی بعدش خیلی خیلی خوشحال شد ولی من فقط گریه میکردم.

شب قرار بود بریم کرج خونه مامان مهری. من از بابایی قول گرفتم که فعلا به کسی چیزی نگه و اونم قبول کرد و ما اولین مهمونیه سه نفرمون رو رفتیم کرج. شبش راحیلی اس ام اس داد که تو دخمل هستی دخملی که من همیشه عاشقش بودم و اسمش ماهنوش بودو منم کلی ذوق کردم .سره نماز مغرب و عشا کلی از خدا طلب بخشش کردم که چرا بجای شکر گذاری و خوشحالی عین دیوونه ها گریه کردم .

اونشب فهمیدم که تو هدیه خدا هستی به من چون اونشب شب نیمه شعبان بود و من هدیمو از خدا گرفته بودمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

و از اون روز به بعد دنیایه من شد ماهنوش و دنیای بابایی شد امیرعلی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)